مهدويت وبررسي نشان هاي ظهور
پي بردم به راز هاي نهفته جهان در گسترش اديان دروغين و.....
سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, :: 10:30 :: نويسنده : حميد احمدي معمول بوده که مسلمان شدنِ ایرانیان را معلولِ فروپاشى دولت ساسانى و استیلاى سیاسى و نظامى تازیان بر ایران زمین بشمارند; و چنان وانمایند که اگر سپاه ایرانیان در «قادسیّه» شکسته نمى شد، شاهنشاهىِ دیرینه ساسانى همچنان بر مدار کهنِ خویش مى گردید و «ایرانى» کماکان زرتشتى باقى مى ماند. هدف اساسى نوشتار حاضر بازبینىِ این اندیشه از منظرى تازه است; منظرى که از یک اندیشه ساده، امّا مغفول مانده نشأت گرفته است: تازیان نخستین مردمِ بى برگى نبودند که ایران را پیمودند. آخرین آنها هم نبودند; مقدونیان، ترکان، مغولان و تاتاران نیز فاتحانه بر این کهن بوم و بر پاى نهادند; پس چرا توفیق ایشان از همگان بیشتر بود؟ چگونه شد که «ایرانى»، بیشترین وام را از دین و فرهنگ عربى ستانْد و آن دیگران را به آرامى راند یا در خویش مستحیل کرد؟ البته براى این پرسش ها در اشک و آه باستان گرایان، نمى توان پاسخى درخور یافت; امّا اندیشهورى هم که فقط از سرِ شیفتگىِ محض به اسلام سخن مى گوید، به دشوارى مى تواند آن رابطه علّى و معلولى مشهور میان فروپاشى دولت ساسانى و دگرکیشىِ مردم ایرانى را به چالش بکشد. چرا؟ چون نقص این هر دو در پافشارى بر قضاوت هاى از پیش کرده است: یکى وفادارانه، شکوهِ شاهنشاهى هاى کهن را مى ستاید و دیگرى دین مدارانه، بر یک واقعیّت تاریخى مى نگرد. امّا موضوع به سادگى تمام از این قرار است که ایرانیان، چه به تیغ اجبار و چه از سرِ رغبت ملّى، مجموعه بزرگى از باورها و رفتارهاى دینى را از بیگانه به وام گرفتند; و وام گیرى چه از سرِ ناچارى باشد و چه از روى علاقه، بستر مناسب مى خواهد. کاستىِ چیزى در «درون» است که رخنه «بیرون» را ممکن مى کند. ملّتى که پویایى و استوارى دارد، هرگز تسلیم بیگانه نمى شود و مردمى که در بن بست افتاده باشند، براى رهایى، حاجتى به جبر بیرونى ندارند. از این منظر، نمى توان فروپاشى دولت ساسانى و مسلمان شدنِ ایرانیان را دو پدیده جداگانه ــ که یکى علّت دیگرى باشد ــ دانست، بلکه بى گمان، این دو منشأ واحدى دارند. در نوشتار حاضر، کوششى رفته تا این منشأ شناخته شود.
درآمد بى گمان رویدادِ فروپاشىِ دولت ساسانى، مهمّ ترین تحوّل در روابط دیرینه میان ایرانیان و تازیان است. در پیامدِ این واقعه بود که تاریخ ایران زمین در چرخشى سرنوشت ساز، وارد مدارِ دوران پس از اسلام گردید و دیگر، حیاتِ دینى و فرهنگى و اجتماعى و اقتصادىِ ایرانیان با چنان نوزایىِ ژرفى همراه شد که رابطه کهن با دنیاى شاهنشاهى به تمامى گسست. از طرف دیگر، قوّت یافتنِ اسلام از برکت این فیروزى به اندازه اى بود که دیگر برجاى تقابلِ دیرینه میان دولت هاى بیزانس و ایران، رقابتى جدّى بین مسلمانان و مسیحیان ناگزیر گشت; زیرا تا هنگامِ فتح ایران به دست عربان مسلمان، تنها بیزانسیان بودند که در سیاست هاى توسعه طلبانه خویش، بر عنصر دین تکیه اى جدّى مى زدند و واکنش دیگران ــ از جمله ساسانیان ــ در برابر آنان، به این لحاظ، نمودى غیرتهاجمى و کاملاً تدافعى داشت; امّا از همان هنگام که عرب مسلمان، شکرانه کامیابى خویش را در تیسفون نماز گزارد و وارثِ دولت فروپاشیده ساسانى گشت، بیزانس به ناگزیر پذیرفت که نه با مشتى بدوى صحراگرد ــ که هرازگاهى در مرزهاى خود با آنان رودررو مى گشت ــ بلکه با دیانتى دولتمند، یعنى اسلام، مواجه است; و دست آخر، گروش توده اى به اسلام و بهویژه اهتمام اندیشهورزانِ ایرانى به توسعه علوم و فنون، عاقبت جنبش اسلامى را از صبغه قومى و بدوىِ آغازین رها ساخت و آن را به یک نهضتِ توانمندِ جهانى بدل کرد. بنابراین، مى توان یقین داشت که فتح ایران زمین به دست تازیان، یک نقطه عطف در تاریخ است، نه فقط به این دلیل که این کشور را عمیقاً دستخوشِ دیگرگونى کرد، بلکه هم چنین به آن سبب که با این رویداد، نیروى مادّى و معنوى عظیمى در اختیار تمدّن جهان پیماى اسلام نهاده شد. امّا مع الاسف، باید دانست که در تحلیلِ چگونگى و چرایىِ واقعه فروپاشى دولت ساسانى، کاستى هاى فراوانى افتاده است، چندان که گاه تصوّر مى رود تازیان مسلمان، بر حسب بداقبالى یا قضا و تقدیر ــ که توفان پشت توفان، شن و خاک در چشم سپاهیان ساسانى مى کرد ــ بر این سرزمین چیره شدند و سپس مردم ایرانى را به تیغِ اجبار و هجمه تعصّب، مسلمان کردند. بى گمان، این تصوّر از فتح عربان به تمامى نادرست است و صدالبته با اندک دقّتى مى توان دید که هرگز براى جماعت محدودِ عرب ممکن نمى بوده که به ضرب شمشیر بر ابرقدرتى چون ایران استیلایى پردوام یابند; چه رسد به این که با زور و اجبار، موفّق به تغییر کیش و آیین ایرانیان هم بشوند. از همین رو، برخى پژوهندگان تصریح کرده اند که اگرچه فروپاشى دولت کهن سال ساسانى به ضربتِ عرب بود، امّا قدر مسلّم از نیرومندىِ او نمى توانست بود.[۲] بنابراین، اگر از تکرار طوطىوارِ اندیشه هاى سنّتىِ باستان گرایانه فارغ باشیم، خواهیم دید که بى توانىِ فرجامینِ دولت ساسانى با آنچه از آن پیش تر و در پایان کارِ دولت هاى هخامنشى و اشکانى معمول مى بوده، تفاوتى عمیق دارد; چندان عمیق که نه ایرانى در خلال پانزده سالى که از قادسیّه تا قتل یزدگرد طول کشید، توانست کمر راست کند و نه دل بستگىِ دینى در ایران چندان پُر بضاعت بود که بتواند دینِ عرب را فروبگذارد و نه حسّ ناسیونالیستى اش چنان مایه دار، که درآمیختگى با تازىِ فاتح را عار بداند. این همه وقتى بهتر فهمیده مى شود که رویدادِ فتح ایران به دست مقدونیان و حکومت دویست ساله سلوکى را به یاد آوریم که همه کوشش هاى اسکندر و جانشینانش براى توسعه هلنیسم در ایران عاقبتى نیافت و ایرانى نه یونانى مآب ماند و نه حضور بیگانگان را تاب آورد. بنابراین، موضوع ضعف و پریشانىِ ساسانیان در آن سال هاى آخرین را باید در وراى چند شکست نظامى دید و چه ساده انگارانه است که در میان همه عوامل دخیل، فقط توفان شن یا گردباد را عامل اصلى در فروپاشى یک ابرقدرت دانست، یا طعن و ضرب شمشیر را باعث دگرکیشىِ توده هاى مردم خواند. به عبارت دیگر، با مقایسه اى دقیق میان دو رخدادِ فتح ایران به دست مقدونیان و عربان، مى توان دریافت آنچه در آخرین روزگارانِ ساسانى رخ داد، تنها انحطاطِ منتَظَرِ یک دولت کهن سال ــ که دیگر دورانش به سَر مى آمد ــ نبود، بلکه به حقیقت، دستاوردِ دگرگونى هاى ژرفى بود که در عمیق ترین لایه هاى جامعه ایرانى جریان داشت، دگرگونى هایى که هم زمان سه چیز را ناممکن ساخته بودند: تداومِ نظام ساسانى، پدیدارىِ دوباره یک شاهنشاهىِ دیگر و ماندگارىِ بیشترِ مردم بر دین و آیین کهن. براى شناختن ماهیّتِ دیگرگونى هایى که تداوم حیاتِ بسیارى از سنّت هاى کهنِ سیاسى و دینى در ایران زمین را ناممکن کردند، منطقاً باید به بررسى شاکله هاى دولت ساسانى پرداخت. به عبارت دقیق تر، رویگردانىِ ایرانیان از دین کهنِ خویش، یک واقعه بدیع و یک تحوّل ژرف است که على القاعده باید به مجموعه اى از عللِ نوپدید در تاریخ ایران زمین ربط داشته باشد. این علل نوپدیدْ منطقاً باید به رفتارهاى خاصّى ربط داشته باشد که ساسانیان بر آنها اصرار داشتند و این رفتارها لزوماً چنان پراثر بوده اند که هر گونه امکانى براى بازسازىِ درونى را از جامعه ایرانى سلب کرده و عاقبت، گردیدن بر مدار کهن را ناممکن ساخته باشند. اگر غیر از این مى بود، یورش عربان بر ایران زمین باید فرجامى مشابه دولت سلوکى مى یافت; و چون چنان نشد، باید پذیرفت که منقطع شدنِ خطّ شاهنشاهىِ کهن و ماندگارىِ عناصر دینى یا فرهنگى بیگانه در فرهنگ ایرانى هنگامى ممکن گشت که سازوکارهاى دیرینه حاکم بر جامعه ایرانى، در نتیجه منش دولت ساسانى، دچار ایستایى و انحطاط شده بود; چندان که یک شاهنشاهىِ تازه یا تداوم باورهاى کهن، هیچ یک نمى توانستند مردمان را اقناع کنند و دیگر، نیروهاى درونىِ فرهنگ ایرانى قادر به بازسازىِ خویش یا عرضه ترکیبى تازه بر مبناى همه سنّت هاى قدیمى نبودند. بنابراین، کاملاً منطقى است که ما کنکاش خویش را بر محورِ همان چیزهایى متمرکز کنیم که مى توان از آنها با عنوان شاکله هاى منحصر به فردِ دولت ساسانى یاد کرد. به این ترتیب، براى شناختنِ مسیرى که فروپاشىِ دولت ساسانى را به دگرکیشىِ ایرانیان پیوند زد، لازم است قبل از هر چیزى، تاریخ دوران ساسانى را از منظرِ کنش هاى درون هرم قدرت و وضع توده هاى مردم بررسى کنیم تا درک لازم از شاکله هاى دولت ساسانى را به دست آوریم. در واقع، ما به روایتى خاص از این دوران نیاز داریم که بیش از هر چیزى، تعامل هاى درون جامعه ساسانى ــ از صدر تا ذیل آن ــ را بازنمایى کند.
پگاه ساسانى / دولت متمرکز هنگامى که ساسانیان با همّت اردشیر یکم (۲۲۴ـ۲۴۰م) قدرت را قبضه خویش ساختند، نظم و نسقِ دولت اشکانى ــ که بر عدم تمرکز دولتى اصرار داشت ــ هنوز برجا بود و خاندان هاى بزرگ فئودالى در امور کشور دستى به تمام داشتند. این خاندان هاى بزرگ فئودالى که شهره ترینشان کارن و سورن و اسپندیاد بودند،[۴]واضح است که این همه منافع شاهانِ طالب اقتدار یا متمایل به استبداد را به مخاطره مى انداخت و از همین رو در همان دوره اشکانى، گاه پیش مى آمد که برخى شاهان قدرتمند، به قلع و قمع فئودال هاى زیاده مستقل و تصرف اقطاعات آنان دست مى زدند، لیکن، در یک جمع بندى کلّى از نظام حکومتىِ اشکانیان، چنین امرى حکم استثنا را داشت و درنهایت، معمول چنان بود که اشکانیانْ پادشاهان کوچک و امیرنشین هاى متعددى را در داخل قلمرو خویش تحمّل مى کردند و به همین که اینان سلطنت عالیه ایشان را بپذیرند و خراج مرسوم را بپردازند، قانع بودند. در ابتداى روى کار آمدنِ ساسانیان، خاندان هاى فئودالى کهن با اینان هم کار و انباز بودند[۷] در واقع، این دورانْ معرّف برهه اى خاصّ در تاریخ ساسانیان است که در خلال آن، تدریجاً برجاى خاندان هاى فئودال کهن که هیچ یک خویش را در نیل به سلطنت نالایق تر از نوادگان پاپک نمى دیدند، طبقه اى از اشراف زمین دار دربارى برآمدند که البته داعیه هم ترازى با شاهان ساسانى نداشتند. این اشراف که به دلیل پراکندگى اقطاعاتشان در سراسر کشور، ناگزیر از ماندن در دربار بودند، در عین این که مشروعیّت و بقایشان بازبسته به دستگاه سلطنت بود، لیکن چنان در توطئه هاى گوناگون براى حذف رقباى خویش سَر نهاده بودند که هم براى پادشاهان تولید دردسرهاى بغرنج مى کردند و هم کشور را در حالت بى ثباتى و ناامنى فرو مى بردند. از طرف دیگر، املاک اینان حکم مال خصوصى ایشان را نداشت، بلکه اقطاعاتى بود که با بخشش شاه ساسانى یک چندى در اختیارشان قرار مى گرفت و دیگر چه جاى تعجّب که برخلاف فئودال هاى سابق، پروایى در استعمار توده هاى فرودست و زارعان محنت کشیده نداشته اند؟ در واقع، مالکیّت خصوصىِ غیررسمى فئودال ها در عهد اشکانى، دیگر جاى خود را به مالکیّت دولتى رسمى اواسطِ دوره ساسانى داده بود و اینان اقطاعات را نه به چشم سرمایه همیشگى خویش، بلکه به عنوان وسیله موقّتى تولید ثروت مى نگریستند. آنان ضمن این که موظّف بودند تا از املاک خویش مالیات شاهى را کسب کنند، هم جیب خویش را مى اندوختند و هم روستاییان را به بیگارى و سیاهى لشکرى وامى داشتند; و خلاصه این که چون مالکیّتشان بر اراضىْ موقّتى و بازبسته به پایدارى لطف شاهنشاه بود، هم دستگاه سلطنت را آماج توطئه قرار مى دادند و هم فرودست ترین طبقات جامعه را به سختى مى دوشیدند. به این ترتیب، یکى از اساسى ترین شاکله هاى حکومت ساسانى، یعنى تمایل به برقرارى حکومت متمرکز، هویدا مى شود. امّا اینک یک پرسش مهمّ در برابر ما خودنمایى مى کند: ساسانیان به چه دلیل یا دلایلى برخلاف روش مألوفِ عهد اشکانى به ایجاد چنان حکومتى همّت گماشتند؟ واضح است که برافکندنِ فئودالیته و تحوّل در نظام مالکیّت زمینْ کارى سهل نبوده و تبعات فراوانى داشته، پس انگیزه هاى ساسانیان در انجام چنین عمل خطیرى چه بوده است؟ براى پاسخ گویى به این پرسش، ضرورت دارد که قبل از هر سخنى، مفهوم حکومت متمرکز را در تناسب با اقلیم ایران زمین بررسى کنیم تا هم راهى به درک انگیزه هاى ساسانیان در برقرارى چنان حکومتى باز کنیم و هم بر تبعات چنان کارى و رابطه اش با حوادث بعدى آگاه شویم.
از وضعیّت تا موقعیّت جغرافیایى بى تردید، رشته کوه هاى سر به فلک کشیده پُرآب و کویرهاى پهناورِ بس خشک و تشنه، از دیرباز شاخصه هاى جغرافیاى متضادّ ایران زمین بوده اند: رشته کوه هاى اصلى ایران هر دو، در سمت شمال غربى از بلندى هاى سترگِ ارمنستان نشأت مى گیرند; البزر در امتدادِ کرانه جنوبى دریاچه خزر، دیوارى نفوذناپذیر از کوه و جنگل مى سازد; دیوارى که دو سوى آن، مظهر و نمودِ عینىِ تضادّى سترگ از برهوت و سبزینگى است. این رشته کوه در سمت مشرق، یعنى در شمال خراسانِ کنونى، رو به نشیب مى رود و پس از برآوردن چین خوردگى هایى کم ارتفاع، سرانجام به رشته کوه هاى عظیمِ هندوکش و فلات پامیر مى پیوندد. رشته کوه دیگر یعنى زاگرس، رو به جنوب، از کرانه ى شرقى سرزمین حاصل خیزِ بین النّهرین مى گذرد و پس از آن که در سمت شرقى خلیج فارس سدّى تقریباً نفوذناپذیر مى سازد، در ادامه راه از طریق بلوچستان و افغانستان راه شمال را پیش مى گیرد و در نهایت به انشعاباتى از ارتفاعات پامیر متّصل مى شود. در میانه این چین خوردگى هاى عظیمِ مثلث شکل ــ که خود سرچشمه رودهاى متعددى هستند ــ دشت هاى وسیعى وجود دارند; دشت هایى که اگر زمانى بسترِ دریاچه هاى بزرگى بودند، اینک صرفاً به پهنه هایى کم آب یا کویرهایى بسیار دهشتناک مبدّل شده اند. به این ترتیب، به درستى ایران را سرزمینِ «تضادّهاى بزرگ» گفته اند:[۸] سرزمینى که در آن هم جنگل هاى سبزِ انبوه وجود دارد و هم دشت هاى بایرِ کم آب و هم نمک زارهاى خشکِ بى فریاد. به گمان برخى اندیشه مندان، این تضادّ جغرافیایى و اقلیمى، بر تحوّل جهان بینىِ آریاییانى که به ایران زمین مهاجرت کردند، سخت مؤثّر افتاده است، چندان که دوآلیسم یا ثنویّت در دیانت زرتشتى را معلول آن دانسته اند. با این همه، باید اذعان کرد که این تعبیر و تفسیر از چرایىِ وجود آیین دو بُن در باورهاى ایرانیان کهن، پى و بنیانِ محکمى ندارد; چرا که بسیارى از مناطق گیتى، گاه به مراتب بیش از ایران زمین، گرفتار تضادّ جغرافیایى بوده اند و هیچ گاه در مردمان ساکنِ آنها، دوآلیسم نمودى نیافته است. محض نمونه، مى توان به تفاوت بارزِ میانِ جنوب با شمال و مرکز شبه جزیره عربستان اشاره کرد که اگر جنوب از فرط خرّمى چنان مى بود که از قدیم به آن «عربستان سعید» مى گفتند، شمال و مرکز، مظهر کویرها و ریگزارهاى مهیب شناخته مى شده است; و پر واضح، که اگر صرفاً جغرافیا عامل بروز نگرش دوگانه گرایى باشد، تازیان ــ اعم از مسلمان و کافر ــ صدبار مستعدتر از ایرانیان براى گروش به چنان نگرشى مى بوده اند.[۹] امّا البته که جغرافیاى ایران در شکل گیرىِ باورها و فرهنگ ها و تمدّن هاى مردمان ساکن در آن مؤثّر مى بوده است، لیکن این تأثیر را نه در نتیجه تضادّ اقلیمى، بلکه در «وضعیّت» و «موقعیّتِ» آن مى توان دید: ایران زمین از دیرباز اقلیمى نیمه خشک بوده که در آن حیات و ممات از یک طرف به منابع محلّى آب، نظیر رودخانه هاى فصلى و چشمه ها و کاریزها، و از طرف دیگر به معدود اراضى قابل کشتِ پراکنده در میانه کوهستان ها و کویرها وابسته است. در نتیجه، به استثناى باریکه سرسبزِ حاشیه دریاى خزر، بیشتر آبادى ها و کلنى هاى جمعیّتى در ایران زمین، نسبتاً مستقل از هم و هر یک با فاصله اى بالنسبه زیاد از دیگرى، پا گرفته اند و درست به همین دلایل، تا دیرزمانى که از توسعه دولت هاى متمرکز در مصر و بین النّهرین مى گذشت، ایران زمین شاهدِ شکل گیرىِ حکومت هاى فراگیر نبود. به عبارت دیگر، در مناطقى چون بین النهرین و درّه نیل، وجود رودخانه هاى عظیمِ طغیان کننده، لزوم ساختن بندها، مسّاحى زمین هاى به هم پیوسته و نظام مندکردنِ شبکه هاى آبیارى، به ناگزیر استقلالِ کانون هاى جمعیّتى از یکدیگر را ناممکن کرده و برقرارى حکومت هاى متمرکز را براى انتظام بخشیدن به امور، ضرورى مى ساخت; در صورتى که وضعیّت جغرافیایىِ ایران زمین، به گونه اى بود که سازمانى متّکى بر مالکیّت محلّى در اراضى پراکنده کشاورزى را برمى تافت و درست برخلافِ بین النّهرین و مصر، نه بستر مناسبى براى حکومت متمرکز داشت و نه اساساً چنان حکومتى مى توانست نقشى مؤثّر در فرآیند تولید داشته باشد. بهواقع، «وضعیّت جغرافیایى ایران» به رغم کمبودِ همیشگى منابع آب و پراکندگىِ زمین هاى کشاورزى، از نظر استقلال کانون هاى جمعیّتى، شباهتى قابل تأمّل با وضع اروپاى همان دوران داشت و على القاعده مى بایست که ایران نیز نوعى حکومت مبتنى بر فئودالیسم را تجربه مى کرد.[۱۰] با این اوصاف، على رغم همه آنچه از وضعیّتِ دشوار جغرافیایى ناشى مى شد، ایران به دو دلیل از مسیر فئودالیته جدا افتاد و حکومت هاى خودکامه و متمرکزِ چندى را تجربه کرد. یکى از این دلایل، موقعیّت جغرافیایى ایران است که درک آن اهمیّتى به سزا دارد; زیرا با اعتلاى تدریجى بازرگانى جهانى که بقاى خویش را در گرو امنیّت راه ها و توسعه کانون هاى تجارى مى دید، شبکه راه هاى ایران، به عنوان منطقه اى که از دیرباز حلقه وصل شرق و غرب بود، اهمیّتى دو چندان یافت. این موقعیّتِ خاصّ، همواره موجب تشویقِ ایجاد دولت هایى بوده که در سراسر نجد ایران، بسط ید داشته باشند. امّا دلیل دیگرى که به رغم وضعیّت جغرافیایى، ایران زمین را از تجربه حکومت هاى متمرکز ناگزیر ساخت، غنى بودن معادن فلزات و کانسارهاى جواهر است که بهویژه براى همسایگان بین النّهرینىِ ایران، بس خواستنى یا ضرورى مى نمود. در واقع، در منطقه بین النّهرین جز خاک رسِ حاصل خیز چیزى یافت نمى شد و ساکنان این ناحیه ناچار بودند فلزات، لعل هاى گرانبها و حتّى سنگ و چوب مورد نیازِ خویش را از زاگرس و ماوراى آن ابتیاع کنند، که این امر طبیعتاً ضمن ناگزیرىِ تصادم با بومیان ایران، منجر به گسترشِ فرهنگ بین النّهرینىِ ــ و از جمله تمرکزگرایى ــ در درون ایران مى شد. شواهد باستان شناسى، به روشنى مبیّن این امرند و حتّى از حوالى هزاره چهارم پیش از میلاد به بعد، مى توان رخنه قهرآمیز تمدّن بین النّهرینى را، آن هم تا اعماق ایران، ردّیابى کرد.[۱۱] از طرف دیگر، ثروت دولت شهرهاى بین النّهرینى سبب اغواى بدویان بى شمارى مى شد که از آن همه بهره اى نداشتند. در واقع، تولید مازاد محصولات کشاورزى که ناشى از توسعه کشت آبى بود، به همراه ثروت اندوزى بازرگانان این ناحیه، طمع اقوام مجاور را مى جنباند و پر واضح که ایران زمین ــ این حلقه وصلِ شرق و غرب ــ یکى از اصلى ترین مسیرهاى عبورِ آنان براى رسیدن به بین النّهرین بود. به این ترتیب، معادن سرشار ایران، راه هاى مهمّ آن و هم جوارى اش با بین النّهرین، همه و همه باعث شدند تا ایران همواره شاهد رخنه هاى متوالى اقوامى گردد که یا دستیابى به ثروت هاى این سرزمین، یا گذر از آن را مطمح نظرِ داشتند.[۱۷] به این ترتیب، مى توان اطمینان داشت که ایجاد تمرکز دولتى در سلسله هخامنشى، صرفاً دستاوردِ ابتکار کوروش نمى توانست بود، بلکه در یک کلام، ضرورت هاى اقتصادى نیز در ایجاد چنان تمرکزى نقش اساسى ایفا کردند. امّا همان طورى که از این پیش تر گفته شد، ماهیّت و شرایط اقلیم ایران زمین، به دلیل پراکندگى آبادى ها و استقلالِ نسبىِ کانون هاى جمعیّتى از یکدیگر، به هیچوجه با حکومت سراسرى و خودکامه هماهنگى نداشت و اساساً چنان حکومتى نمى توانست در زندگى روزمرّه مردمانِ ایرانى حایز نقشى درخور باشد: آن دهقان ایرانى که در کنجى دورافتاده، تنها دغدغه اش باران وبرکت بود، از تمرکز دولتى هخامنشیان، جز مالیات هاى کمرشکن وبیگارى حصّه اى نداشت.اوشاهنشاه را زورمندِستمگرى مى یافت که فرزندش را به سیاهى لشگرى مى برد ومحصول اندک زمینش را تاراج مى کند. در بین النّهرین وضع به گونه اى دیگر بود. آن جا شاه مظهر ثبات و نظم اجتماعى بود. او با اجراى آیین هاى برکت بخشى درآغاز هرسال، بارورى زمین هارا تضمین مى کرد و حراست دایمى اش از شبکه هاى آبیارى،براى کشاورز بین النّهرینى یک ضرورت زیستى مى نمود. در نتیجه این واقعیّت ها، طولى نکشید که با برآمدنِ داریوش هخامنشى بر تخت سلطنت، کم کم نوعى فئودالیته مبتنى بر خاندان هاى زمین دارِ بزرگ در درون طبقه حاکم شکل گرفت که بهویژه در خلال دوران طولانى سلوکى و اشکانى تکامل یافت.[۱۸] امّا استقلالِ این خاندان ها، همواره با منافع دستگاه سلطنتِ اقتدارگرا در تعارض بود و این گونه بخش مهمّى از تاریخ ایرانِ کهن را کوشش هاى شاهان براى مطیع کردنِ فئودال ها و تلاش هاى اینان براى گریز از آن، تشکیل داده است. حال گاه آن است تا به دوران ساسانى بازگردیم.
پگاه ساسانى / یک رئیس، یک پادشاه بر مبناى آنچه در بخش پیشین گفته شد، باید اعتراف کرد که اقدامِ ساسانیان در تشکیل یک دولت متمرکز، تحوّلى بسیار مهمّ تر و ژرف تر از یک تغییر عادّى در سلسله سلاطین بوده است. در واقع، اهمیّت رویداد مذکور در این بود که ایران زمین را از مدار طبیعىِ ناشى از «وضعیّت جغرافیایى» منحرف کرد و آن را در معرض الزاماتِ ناشى از «موقعیّت جغرافیایى» قرار داد. آشکار است که نمى توان چنین دگرگونىِ مهمّى را، تنها و تنها، ناشى از علایق خاندانى یا حتّى توانمندى شخصىِ کسى چون اردشیر قلمداد نمود و البته که به رغم روش تاریخ نگارى سنّتى، که همه تحوّلات و دگرگونى ها را به انگیزه هاى شخصى یا بخت و اقبال ربط مى دهد، باید توجّه کرد که برپایىِ یک نظام متمرکز در ایرانِ عهد ساسانى، لاجرم خود بر بسترهایى جدّى تر از خواسته هاى یک جاه طلب شکل گرفته بوده است و این اردشیر که بى گمان فردى پر اراده و کوشش گر بوده، هرگز نمى توانسته است از پیشِ خود بانى یک تحوّل عمده اجتماعى گردد. راقم این سطور، بى گمان است که در کامیابىِ ساسانیان، عوامل بى شمارى نقش آفرینى کردند که از جمله این عوامل، مى توان به چند مورد ذیل اشاره اى کلّى کرد: نارضایى عمومى از آشوب و تفرقه و ناامنى شدید در اواخر دوران اشکانیان، تمایل دستگاه دینى زرتشتى به طرد ادیان بیگانه و تنفّر ایشان از سیاست تساهل مذهبى اشکانیان، و بالاخره منقضى شدنِ عهد هلنیسم در جهانِ آن روزگاران که سلسله اشکانى ــ با وجود همه تغییراتش ــ در اساس وابستگى خاصّى به آن داشت و …. درباره تمام این عوامل زمینه ساز گفته ها و نوشته ها فراوان اند، امّا نکته اى که معمولاً به آن توجّه کافى نمى شود، نیاز ناگزیرِ بازرگانى جهانى به امنیّت و ثبات در ایران زمین است: پیشرفت و اعتلاى تدریجىِ بازرگانى جهانى که بقاى خویش را در گرو امنیّت راه ها و توسعه شهرهاى تجارى مى دید، با وضعیّت آشفته دوره اشکانى، که از آن به درستى با عنوان ملوک الطوایفى یاد کرده اند، تعارضى ژرف داشت. موقعیّت جغرافیایىِ همیشگى ایران به عنوان حلقه وصل شرق و غرب، با آن راه هاى ارتباطى و تجارىِ مهمّ اش، خصوصاً در دوران ضعف و فتورِ انتهایى دوران اشکانى، نمى توانست امنیّت و تمرکز لازم براى توسعه بازرگانى را فراهم آورد. بى گمان، این مسئله، سهمى مهمّ در برپایى یک نظام حکومتى متمرکز در هیئت دولت ساسانى ایفا کرده و اوضاعِ متشتّتِ ناشى از نظام ملوک الطّوایفىِ حاکم در اواخر عهد اشکانى و امنیّتى که گسترش جهانىِ تجارت آن را مبرم مى کرد، در اقبال به دولت متمرکزِ ساسانى نقشى پراثر داشته است. یکى از نکات جالب توجّه و قابل مقایسه در هر دو سلسله تمرکزگراى ایران، یعنى هخامنشیان و ساسانیان، اهتمام آنان به تسلّط بر دشت هاى شمال شرقى ایران است. در واقع، این که بنیادگذاران شاهنشاهى هاى هخامنشى و ساسانى در سرکوبى بدویان ساکن ماوراءالنّهر آن همه همّت گمارده بودند، فقط با انگیزه لزوم حراست از راه ها و کاروان هاى تجارى جور درمى آید; زیرا نه ماساژت ها که کوروش جان خویش را بر سر جنگ با آنان نهاد و نه خیونى ها که اردشیر را به خود مشغول داشتند، از چنان قدرت فائقه اى بهره مند نبودند که موجودیّت دولت ایران را به خطر اندازند. علاوه بر این، مساکن ایشان نیز چندان ثروتمند نبود که بوى دارایى هاى ایشان، شاهان ایرانى را از خود بى خود کند. امّا آنچه تسلّط بر این بدویان را براى شاهان ایرانى ضرورى مى کرد، هم جوارىِ آنان با راه بازرگانى مشهورِ به جاده ابریشم بود که به حقّ مى توان آن را رگ حیات بازرگانى جهانى دانست. امنیّت این جاده طولانى که از تون ـ هونگ در چین آغاز و تا شرقِ روم امتداد مى یافت، به مجاوران آن بستگى داشت: بخشى از جاده که در خاک چین و از پناه دیوار مشهور آن مى گذشت، معمولاً در امنیّت بود، لیکن وضع آن، در گذر از بخش شرقى فلات پامیر و تا رسیدن به خراسان شمالى، عمیقاً دستخوش تهاجمات بدویان و ناآرامى هاى سیاسى این منطقه بود. این نواحى، بهویژه در دوران ساسانیان و به دلیل مهاجرت اقوام گوناگون، در معرض دگرگونى هاى ژرفى قرار داشت و عاقبت هم نیروى نظامى مهیبى که توسط اقوام هپتالى سامان داده شده بود، یک چندى ایرانیان را حتّى وادار به دادنِ خراجى سنگین کرد. در درون ایران، امنیّت راه ابریشم به وضع حکومت و میزان قدرت آن بستگى داشت، امّا خطر عمده اى نیز در مغرب دجله و به دلیل بى ثباتى هاى سیاسى و نظامىِ همیشگىِ این ناحیه، آن را تهدید مى کرد. با اتّکاى به این واقعیّت است که مى توان بخش مهمّى از تاریخ ایران زمین را فهم کرد: شاه ایرانى همواره در دو پایانه شرقى و غربىِ جاده ابریشم دل مشغولى و منافع حیاتى داشت. در سمت شرق باید که بدویان و مهاجرانِ بیابان گرد را فرومالد و در سوى غرب، بین النّهرین را چنان فراچنگِ خویش نگه دارد که کم ترین گزندى به کاروان هاى تجارى وارد نشود. توفیق در این هر دو، هم ثروت فراوانى را از راه واسطه گرى و اخذ عوارض گمرکى نصیب شاه مى کرد و هم زرسالارى جهانى را خشنود مى ساخت; و البته شکست در هر کدام از جبهه ها بحران به ارمغان مى آورد. هخامنشیان در برقرارى امنیّتِ این جادّه نسبتاً موفّق بودند، لیکن شیوه حکومتى اشکانیان، هرچند با وضع جغرافیایى ایران بیشوکم هماهنگى داشت، عاقبت چنان تشتّتى به ارمغان آورد که نه فقط در دوسوى جاده ابریشم، که حتّى در درون ایران زمین نیز بر هر تکّه اى از جاده، کسى فرمان روایى مى کرد. از این رو، ساسانیان پس از متمرکز ساختن قدرت در درون ایران، بلافاصله در هر دو جبهه به نبرد براى استیلا بر خودمختاران پرداختند. در سوى شرق، کوشانیان و تورانیان به اطاعت اینان درآمدند و دامنه فتوحات اینان تا مرو ادامه یافت. خوارزمیان و سغدیان نیز تدریجاً تسلیم دست نشانده ساسانى شدند. در سوى غرب نیز از همان ابتدا ساسانیان با توفیق در فتح و ویران سازىِ شهر مستحکم هاترا و شهرهاى مستقل دیگر، تا حرّان و نصیبین را زیر نگین خویش آوردند. آنان از همان آغاز، در بین النّهرین شهرهاى متعددّى برآوردند و هر چند که این اهتمامِ آنان به شهرسازى، به عنوان سجایاى ایشان و جزیى از صفات ممیزه شان، نسبت به اشکانیان، به شمار مى آید، لیکن در اساس، این کار ربط مستقیمى به مقتضیّات تجارى داشت; چرا که آنان از همان ابتدا با شهرسازى عملاً تغییراتى در راه هاى بازرگانى پدید آوردند تا منافعشان در نظارت بر تجارت شرق و غرب تأمین گردد[۱۹] و البته برخلاف اشکانیان، هرگز اجازه ندادند تا در درون قلمرو ایشان، شهرهاى مستقل یا دولت هاى کوچک محلّى تشکیل شود. امّا صرف نظر از آنچه تاکنون آورده شد، باید دانست که زرسالاران یهودى نیز در استحکام بخشیدن به دولت تمرکزگراى ساسانى نقشى مهم داشتند. براى درک این موضوع، به ناچار باید بر تاریخچه روابط ساسانیان و یهودیان مرورى کنیم: پیشینه استقرار یهودیان در منطقه حسّاس بین النّهرین و نیز ایران، به دوران تبعید مشهور ایشان به بابل مى رسد. همچنان که پیش تر نشان دادیم، این یهودیان تبعیدى در حمایت از کوروش نقشى مهمّ ایفا کردند و بعدها نیز از همکارى با دولت هخامنشى کم ترین دریغى نورزیدند. در تمام دوران طولانى حکومت سلوکیان و اشکانیان، زرسالاران یهودىِ ساکن در بین النّهرین، یار و همکارِ رومیان بودند و این امر بى گمان به تأمین منافع تجارى ایشان بستگى داشت. از قضاى روزگار، سه مهاجمِ رومىِ برجسته اى که در این دوران بر بین النّهرین یا ایران یورش آوردند، یعنى کاراکالا و مارک آنتونى و الکساندر سوروس بیشترین پیوند را با الیگارشى زرسالار یهودى داشتند. اردشیر ساسانى با یهودیان روابطى خصمانه داشت و این امر نه به دلیل تعصّب مذهبىِ او، بلکه دقیقاً به سبب همان روابط دیرینه آنان با رومیان بود. در واقع، تا پیش از توسعه مسیحیّت در روم، تجّار یهودى با تکیه بر الیگارشى پرنفوذِ خود، حاکمان آن را وادار به رخنه در بین النّهرین و در دست گرفتنِ راه هاى تجارى با شرق مى کردند. امّا گردش روزگار حوادثى دیگر را رقم مى زد: فروپاشى دولت روم و پدیدارىِ دولت بیزانس، یا روم شرقى، برجاى آن، زمینه اى مساعد براى جنبش مسیحیان فراهم آورد که این امر نیز عرصه را بر یهودیان تنگ کرد. در نتیجه، آنان به دولت ایران نزدیک شدند وچنان افتاد که از برکت سرازیر شدنِ سیل ثروت آنان، شاپور اوّل بر یهودیان نیکى ها کرد و اینان نیز او را ــ که ملک شاپور مى نامیدند ــ سخت گرامى داشتند. بى گمان این نزدیکى در سیاست هاى سخت گیرانه شاپور بر مسیحیان نقشى مهمّ داشته است. در دوران
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |